آن روز که ما به دنیا آمدیم بسیاری ماجرا بر این سرزمین رفتهبود و دست آخر ما فرزند انقلاب شدیم. کمکم که بزرگتر شدیم ذرهذرهی تغییرات را دیدیم و طعم سختیها را چشیدیم. سختیها و رنجهایی که شاید به اندازهی تمام تاریخ به درازا کشد.
از کودکی تا به نوجوانی حوادث روزنامهها پر بود از ماجراهای فجیع قتل، که افغانهای آنجا و دیگرجا مرتکب آن شده بودند. ترس ما به آن حد رسیدهبود که اگر یک افغان را در نزدیکی میدیدیم باید آب دستمان را زمین میگذاشتیم و جانمان را به دست میگرفتیم و برای زندهماندن میدویدیم. افغانهای شاخ دار و ترسناکی که چاقو و قمه زیر لباسشان حمل میکردند و منتظر فرصتی بودند که به ما تجاوز کنند و دندههایمان را بیرون بکشند!
زمان گذشت و مهاجران آنقدر زیاد شدند که هرروز دیده میشدند و ما هم، که دیگر حوادث روزنامهها را نمیخواندیم، یک روز از ماجرای رمیدن و دویدن دستکشیدیم. یک روز افغان خوشبرخوردی دیدیم و گفتیم: "پس افغان خوب هم وجود دارد!" بازهم گذشت. در نزدیکی ما افغانها کار میکردند. هرچند کارهای دست پایین، ولی ما دیگر آنقدر بزرگ شده بودیم که به هر کارگری احترام بگذاریم. گذشت و نزدیکتر شدند. سخن میگفتند و لهجهی غریبشان، در سرزمین لهجههای بیشمار، برایمان جالب شد. دیگر از آن لهجه جوک نمیساختیم. سخنان شیرین کودکان کارشان بر دلمان نشست و فاصلههایمان در صف اتوبوس و صندلی تاکسیها کمتر شد. شاید خیرهنگاهکردنشان هنوز هم بر ما سخت برود ولی سختتر از شنیدن کلمات زشت و زنندهای که پسران ایرانی بیمهابا نثار دختران میکنند نیست.
دیگر به حدی بزرگ شده بودیم که بفهمیم که افغانستان تنها کشوری در دنیاست که زبان ما را میفهمد و می اندیشیدیم که چقدر زیباست که دو کشورِ همسخن با هم دوست باشند. امریکا به افغانستان رفت و رفاقت ما باز هم با آنها بیشتر شد. این سالها ایران هم در تلاطم خود بالاوپایین میرفت. همان سالی که سرایدار افغان ما مهربانترین پیرمردی بود که میشناختیم، شنیدیم که افغانهای زیادی را به دار آویختند. ما هم غصه خوردیم و اینجا بود...
اینجا بود که حکومتی که با دشمنی و خونریزی ناف بریده بود، فهمید که مردم پنهانی آشتی و دوستی میجویند. دستور بازگشت افغانها صادر شد. گروهی رفتند و گروهی ماندند، ولی در اخلاق مردم تغییری پیش نیامد. داستان افغانهای خلافکار در رسانهها پررنگتر شد و انگشتان اتهام به سوی آنان نشانه رفت. باز هم برایشان سودی نداشت. مردم فهمیده بودند که این افغانهای بیخانمان نیستند که تجاوز میکنند، بلکه خونخواری و تجاوز از آنِ رژیمی کینهتوز و بدطینت است که هر روز به ما دستدرازی میکند؛ به آزادی، تاریخ، آثار ملی و باستانی، سرمایههای ملی. به فرزندان ایران؛ چه دریاچه و کویر و چه جوانانی که در شکنجهگاههایش سر بر خاک میگذارند! ولی حکومت بیکار ننشست!... برنامههای نژادپرستانه و کینهتوزانه را ادامه داد. از پارکها شروع کردند و از ورود افغانها جلوگیری کردند. بازهم وعده دادند که افغانها را از فلان پارک و فلان خطه خواهیم راند...! تا اینچنین برنامههای نژادپرستانهی خود را به خورد روح مردم دهند و از رشد آنان جلوگیری کنند.
مغزِ ما در طَبَقِ خوراکِ ضحاکِ زمانه بود. اکنون که اندیشه فراتر از مرزهای تکبر و خودبینی رفته، دوست و آشنای خود را در آنسوی مرزها یافتهایم. در نگاهمان جز شرمساری برای خیانتی که به اسم ما نوشتهاند نیست. آن دم که به دادار و کوروش میاندیشیم، و شرمساریِ بیشتر، آن هنگام است که به همزبانان خود، مردم افغان، می نگریم. به کودکانشان که در دیاری دور چشم امید به پدرانشان در ایران بسته اند. به زنانشان که در تنگنای روزگار انتظار کمک و همیاری دارند. و به مردانشان که زیر آجرهای بیشمار خم شدند و نشکستند. افغانستان! گسترهی خاوریِ قلمرو کوروش، آنجا که ناصرخسروقبادیانی خاطرات بسیار بر آن نوشتهاست و اشعار زیادی بر پهنهی آن سرودهشدهاست! ای تمام افق را به رنج گردیده! غروب، در نفس گرم جاده... بمان! تا باشد که این ناله و فغان را گوشهای بگذاری و با من لبخند زنی؛ برگذشتهی مشترکمان، بر آیندهی پُرامیدمان!
. ... .
بازگشت (کاظم کاظمی):
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پياده آمده بودم، پياده خواهم رفت
طلسم غربتم امشب شكسته خواهدشد
و سفرهای كه تهی بود، بسته خواهد شد
و در حوالی شبهای عيد، همسايه!
صدای گريه نخواهی شنيد، همسايه!
همان غريبه كه قلك نداشت، خواهد رفت
و كودكی كه عروسك نداشت، خواهد رفت
...
منم تمام افق را به رنج گرديده،
منم كه هر كه مرا ديده، در گذر ديده
منم كه نانی اگر داشتم، از آجر بود
و سفرهام ـ كه نبود ـ از گرسنگی پر بود
به هرچه آينه، تصويری از شكست من است
به سنگ سنگ بناها، نشان دست من است
اگر به لطف و اگر قهر، می شناسندم
تمام مردم اين شهر، می شناسندم
من ايستادم، اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم، اگر دهر ابن ملجم شد
...
طلسم غربتم امشب شكسته خواهد شد
و سفرهام كه تهی بود، بسته خواهد شد
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پياده آمده بودم، پياده خواهم رفت
...
چگونه بازنگردم، كه سنگرم آنجاست
چگونه؟ آه، مزار برادرم آنجاست
چگونه باز نگردم كه مسجد و محراب
و تيغ، منتظر بوسه بر سرم آنجاست
اقامه بود و اذان بود آنچه اينجا بود
قيام بستن و الله اكبرم آنجاست
شكسته بالی ام اينجا شكست طاقت نيست
كرانهای كه در آن خوب می پرم، آنجاست
مگير خرده كه يك پا و يك عصا دارم
مگير خرده، كه آن پای ديگرم آنجاست
...
شكسته می گذرم امشب از كنار شما
و شرمسارم از الطاف بی شمار شما
من از سكوت شب سردتان خبر دارم
شهيد دادهام، از دردتان خبر دارم
تو هم به سان من از يك ستاره سر ديدی
پدر نديدی و خاكستر پدر ديدی
تويی كه كوچهء غربت سپردهای با من
و نعش سوخته بر شانه بردهای با من
تو زخم ديدی اگر تازيانه من خوردم
تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم
...
اگرچه مزرع ما دانههای جو هم داشت
و چند بتهء مستوجب درو هم داشت
اگرچه تلخ شد آرامش هميشهء تان
اگرچه كودك من سنگ زد به شيشهء تان
اگرچه متهم جرم مستند بودم
اگرچه لايق سنگينی لحد بودم
دم سفر مپسنديد نااميد مرا
ولو دروغ، عزيزان! بحل كنيد مرا
تمام آنچه ندارم، نهاده خواهم رفت
پياده آمده بودم، پياده خواهم رفت
به اين امام قسم، چيز ديگری نبرم
بهجز غبار حرم، چيز ديگری نبرم
خدا زياد كند اجر دين و دنياتان
و مستجاب شود باقی دعاهاتان
هميشه قلك فرزندهايتان پر باد
و نان دشمنتان ـ هر كه هست ـ آجر باد
. ... .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر