۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

نگاهی به اکنون

آن روز که ما به دنیا آمدیم بسیاری ماجرا بر این سرزمین رفته­بود و دست آخر ما فرزند انقلاب شدیم. کم­کم که بزرگتر شدیم ذره­ذره­ی تغییرات را دیدیم و طعم سختی­ها را چشیدیم. سختی­ها و رنج­هایی که شاید به اندازه­ی تمام تاریخ به درازا کشد.

از کودکی تا به نوجوانی حوادث روزنامه­ها پر بود از ماجراهای فجیع قتل، که افغان­های آنجا و دیگرجا مرتکب آن شده بودند. ترس ما به آن حد رسیده­بود که اگر یک افغان را در نزدیکی می­دیدیم باید آب دستمان را زمین می­گذاشتیم و جانمان را به دست می­گرفتیم و برای زنده­ماندن می­دویدیم. افغان­های شاخ دار و ترسناکی که چاقو و قمه زیر لباسشان حمل می­کردند و منتظر فرصتی بودند که به ما تجاوز کنند و دنده­هایمان را بیرون بکشند!

زمان گذشت و مهاجران آنقدر زیاد شدند که هرروز دیده می­شدند و ما هم، که دیگر حوادث روزنامه­ها را نمی­خواندیم، یک روز از ماجرای رمیدن و دویدن دست­کشیدیم. یک روز افغان خوش­برخوردی دیدیم و گفتیم: "پس افغان خوب هم وجود دارد!" باز­هم گذشت. در نزدیکی ما افغان­ها کار می­کردند. هرچند کارهای دست پایین، ولی ما دیگر آنقدر بزرگ شده بودیم که به هر کارگری احترام بگذاریم. گذشت و نزدیک­تر شدند. سخن می­گفتند و لهجه­ی غریبشان، در سرزمین لهجه­های بیشمار، برایمان جالب شد. دیگر از آن لهجه جوک نمی­ساختیم. سخنان شیرین کودکان کارشان بر دلمان نشست و فاصله­هایمان در صف اتوبوس و صندلی تاکسی­ها کمتر شد. شاید خیره­نگاه­کردنشان هنوز هم بر ما سخت برود ولی سخت­تر از شنیدن کلمات زشت و زننده­ای که پسران ایرانی بی­مهابا نثار دختران می­کنند نیست.

دیگر به حدی بزرگ شده بودیم که بفهمیم که افغانستان تنها کشوری در دنیا­ست که زبان ما را می­فهمد و می اندیشیدیم که چقدر زیباست که دو کشورِ همسخن با هم دوست باشند. امریکا به افغانستان رفت و رفاقت ما باز هم با آنها بیشتر شد. این سالها ایران هم در تلاطم خود بالاوپایین می­رفت. همان سالی که سرایدار افغان ما مهربان­ترین پیرمردی بود که می­شناختیم، شنیدیم که افغان­های زیادی را به دار آویختند. ما هم غصه خوردیم و اینجا بود...

اینجا بود که حکومتی که با دشمنی و خونریزی ناف بریده بود، فهمید که مردم پنهانی آشتی و دوستی می­جویند. دستور بازگشت افغان­ها صادر شد. گروهی رفتند و گروهی ماندند، ولی در اخلاق مردم تغییری پیش نیامد. داستان افغان­های خلافکار در رسانه­ها پررنگ­تر شد و انگشتان اتهام به سوی آنان نشانه رفت. باز هم برایشان سودی نداشت. مردم فهمیده بودند که این افغان­های بی­خانمان نیستند که تجاوز می­کنند، بلکه خونخواری و تجاوز از آنِ رژیمی کینه­توز و بدطینت است که هر روز به ما دست­درازی می­کند؛ به آزادی، تاریخ، آثار ملی و باستانی، سرمایه­های ملی. به فرزندان ایران؛ چه دریاچه و کویر و چه جوانانی که در شکنجه­گاه­هایش سر بر خاک می­گذارند! ولی حکومت بیکار ننشست!... برنامه­های نژادپرستانه و کینه­توزانه را ادامه داد. از پارک­ها شروع کردند و از ورود افغان­ها جلوگیری کردند. بازهم وعده دادند که افغان­ها را از فلان پارک و فلان خطه خواهیم راند...! تا اینچنین برنامه­های نژادپرستانه­ی خود را به خورد روح مردم دهند و از رشد آنان جلوگیری کنند.

مغزِ ما در طَبَقِ خوراکِ ضحاکِ زمانه بود. اکنون که اندیشه فراتر از مرزهای تکبر و خودبینی رفته، دوست و آشنای خود را در آن­سوی مرزها یافته­ایم. در نگاهمان جز شرمساری برای خیانتی که به اسم ما نوشته­اند نیست. آن دم که به دادار و کوروش می­اندیشیم، و شرمساریِ بیشتر، آن هنگام است که به همزبانان خود، مردم افغان، می نگریم. به کودکانشان که در دیاری دور چشم امید به پدرانشان در ایران بسته اند. به زنانشان که در تنگنای روزگار انتظار کمک و همیاری دارند. و به مردانشان که زیر آجرهای بیشمار خم شدند و نشکستند. افغانستان! گستره­ی خاوریِ قلمرو کوروش، آنجا که ناصرخسروقبادیانی خاطرات بسیار بر آن نوشته­است و اشعار زیادی بر پهنه­ی آن سروده­شده­است! ای تمام افق را به رنج گردیده! غروب، در نفس گرم جاده... بمان! تا باشد که این ناله و فغان را گوشه­ای بگذاری و با من لبخند زنی؛ برگذشته­ی مشترکمان، بر آینده­ی پُر­امیدمان!
. ... .
بازگشت (کاظم کاظمی):

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت‌
پياده آمده‌ بودم‌، پياده خواهم رفت‌
طلسم غربتم امشب شكسته خواهدشد
و سفره‌ای كه تهی ‌بود، بسته خواهد شد
و در حوالی شبهای عيد، همسايه‌!
صدای گريه نخواهی شنيد، همسايه‌!
همان غريبه كه قلك نداشت‌، خواهد رفت‌
و كودكی كه عروسك نداشت‌، خواهد رفت‌
 ...
منم تمام افق را به رنج گرديده‌،
منم كه هر كه مرا ديده‌، در گذر ديده‌
منم كه نانی اگر داشتم‌، از آجر بود
و سفره‌ام ـ كه نبود ـ از گرسنگی پر بود
به هرچه آينه‌، تصويری از شكست من است‌
به سنگ‌ سنگ بناها، نشان دست من است‌
اگر به لطف و اگر قهر، می ‌شناسندم‌
تمام مردم اين شهر، می ‌شناسندم‌
من ايستادم‌، اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم‌، اگر دهر ابن ‌ملجم شد
 ...
طلسم غربتم امشب شكسته خواهد شد
و سفره‌ام كه تهی بود، بسته خواهد شد
غروب در نفس گرم جاده خواهم ‌رفت‌
پياده آمده‌ بودم‌، پياده خواهم ‌رفت‌
...
چگونه بازنگردم‌، كه سنگرم آنجاست‌
چگونه‌؟ آه‌، مزار برادرم آنجاست‌
چگونه باز نگردم كه مسجد و محراب‌
و تيغ‌، منتظر بوسه بر سرم آنجاست‌
اقامه بود و اذان بود آنچه اينجا بود
قيام ‌بستن و الله اكبرم آنجاست‌
شكسته ‌بالی ‌ام اينجا شكست طاقت نيست‌
كرانه‌ای كه در آن خوب می ‌پرم‌، آنجاست‌
مگير خرده كه يك پا و يك عصا دارم‌
مگير خرده‌، كه آن پای ديگرم آنجاست‌
 ...
شكسته می ‌گذرم امشب از كنار شما
و شرمسارم از الطاف بی ‌شمار شما
من از سكوت شب سردتان خبر دارم‌
شهيد داده‌ام‌، از دردتان خبر دارم‌
تو هم به ‌سان من از يك ستاره سر ديدی
پدر نديدی و خاكستر پدر ديدی
تويی كه كوچهء غربت سپرده‌ای با من‌
و نعش سوخته بر شانه برده‌ای با من‌
تو زخم ديدی اگر تازيانه من خوردم‌
تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم‌
 ...
اگرچه مزرع ما دانه‌های جو هم داشت‌
و چند بتهء مستوجب درو هم داشت‌
اگرچه تلخ شد آرامش هميشهء تان‌
اگرچه كودك من سنگ زد به شيشهء تان‌
اگرچه متهم جرم مستند بودم‌
اگرچه لايق سنگينی لحد بودم‌
دم سفر مپسنديد نااميد مرا
ولو دروغ‌، عزيزان‌! بحل كنيد مرا
تمام آنچه ندارم‌، نهاده خواهم ‌رفت‌
پياده آمده‌ بودم‌، پياده خواهم ‌رفت‌
به اين امام قسم‌، چيز ديگری نبرم‌
به‌جز غبار حرم‌، چيز ديگری نبرم‌
خدا زياد كند اجر دين و دنياتان‌
و مستجاب شود باقی دعاهاتان‌
هميشه قلك فرزندهايتان پر باد
و نان دشمنتان ـ هر كه هست ـ آجر باد
 . ... .